هر چه هست از قامت نا ساز بی اندام ماست
شهرام عدیلی پور شهرام عدیلی پور

                  پیرامون استبداد و خودکامگی فرهنگ ایرانی

 

      مطلب از یک قصه ی تلخ و دردناک شخصی آغاز می شود که دنبالک آن به درازنای تاریخ پر پیچ و خم و اندوه بار ما می کشد و در آن کش و قوس می آید و در خود می پیچد و گم می شود و گاه پیدا می شود و دوباره گم می شود و باز پیدا می شود. و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز  را  /  هنوز را.  و  تا این گره ی کور را باز نکنیم و به ظواهر امر بپردازیم و علیه استبداد حکومتی داد سخن بدهیم و گاه به نجوا و گاه به فریاد از حاکمان شکوه و شکایت کنیم راه به جایی نمی بریم و در همچنان بر همین پاشنه می چرخد و دستی از غیب برون ناید و کاری نکند.

      و اما آن قصه ی شخصی از این قرار ست که چند ماه پیش خانم ناشری به یکی از دوستان هنرمند و داستان نویس من که از قرار یکی از داستان نویسان برجسته و کهنه کار این دیار ست  پیشنهاد کاری می کند به این ترتیب که می خواهد نسخه ی جدیدی از دیوان اشعار فروغ فرخ زاد را با چاپ متفاوت و  در انتشارات خود چاپ کند و نیاز به یک مقدمه درباره ی فروغ و شعرش دارد و از این دوست داستان نویس که با من سال ها دوستی نزدیک و صمیمانه دارد و زمانی در دانشگاه استاد من بوده است  می خواهد که آن مقدمه را او بنویسد. آن ها پس از مذاکراتی که با هم می کنند سرانجام به توافق نمی رسند و آن دوست شرایط ناشر را نمی پذیرد و از این کار سر باز می زند و چندین بار اصرار و پیشنهاد دیگر را هم رد می کند و در نهایت کنار می کشد . پس از چند روز خانم ناشر با من تماس گرفت و همان کار را به من پیشنهاد کرد . من مدتی فرصت خواستم و پس از بررسی شرایط و چند و چون کار با آن دوست تماس گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم و از او هم نظر خواستم . ایشان خودشان گفتند مشکل ما حق تالیف یا درصدی از آن  برای هر بار چاپ آن کتاب در قبال آن مقدمه بود که چون ناشر حاضر به پرداخت نبود و می گفت حق تالیف تنها متعلق به نویسنده ی کتاب یا خانواده ی اوست ( خانواده ی فروغ )  در نهایت می خواست برای مقدمه تنها یک بار پولی به من بپردازد و برود من نپذیرفتم و تو خود دانی . سرانجام من پس از چند روز تامل در این کار به دلیل علاقه ی زیادم به فروغ و افتخاری که این فرصت در اختیار من می گذاشت  آن را پذیرفتم . پس از این ماجرا دوست گرامی و استاد قدیمی بنده به اصطلاح با من چپ افتاد و روابط صمیمانه اش را با من قطع کرد و یکی دو بار که با او تلفنی تماس گرفتم با سردی بسیار برخورد کرد که من نمی دانستم به واقع دلیل این برخورد چیست و تنها حدس می زدم ربطی به موضوع آن مقدمه ی کذایی داشته باشد و بار آخر که به او زنگ زدم ناگهان گفت می خواهم سئوالی کنم راست اش را به من بگو و آن این که موضوع آن مقدمه به کجا کشید و من جریان را گفتم که پذیرفته ام و منتظر مجوز اداره ی ارشاد برای چاپ هستیم که ناگهان بر آشفت و پرخاش گرانه گفت چرا این کار را کردی ؟ تو پا در کفش من کرده ای و من دیگر با تو کاری و حرفی ندارم . من که حیرت زده مانده بودم تا خواستم حرفی بر زبان برانم گوشی را قطع کرد . چند بار دیگر تماس گرفتم جواب نمی داد . باز هم تماس گرفتم گوشی را برداشت و با داد و فریاد گفت فلانی تو به من خیانت کرده ای ، این رسم اش نبود و ... هر چه گفتم جناب استاد کمی صبر کنید ، خوب با هم صحبت می کنیم تا روشن شود چرا گوشی را قطع می کنید ؟ اجازه دهید ! ایشان همچنان با داد و فریاد گفتند: چه صحبتی؟  من با تو حرفی ندارم . برو  و دیگر این جا زنگ نزن و گوشی را گذاشتند . یعنی هذا فراق بینی و بینک .

       و من ماندم و جهانی اندوه و حیرت و شگفتی . ما داریم به کجا می رویم ؟ چه بلایی داریم سر خودمان می آوریم ؟ وقتی که یک روشن فکر و استاد فرهیخته ی ادبیات پس از عمری کار فرهنگی و هنری و فکری ، رفتاری چنین خشن و جبارانه از خود نشان می دهد دیگر چه توقعی از مردم کوچه و بازار داریم و چه انتظاری از حاکمان می توانیم داشته باشیم ؟  وقتی نویسنده ای کهنه کار که از اتفاق در میان نویسندگان به اخلاق و فروتنی و فرهیختگی شهره است ،  در گفتگو و دیالوگ را می بندد و کوچک ترین حقی برای طرف مقابل اش قائل نیست و حاضر نیست به او گوش دهد و از شاگرد قدیمی اش اطاعت کورکورانه و مرید وار می خواهد و انتظار دارد دوستان و شاگردان اش سرسپرده ی او باشند و هر چه او می خواهد کورکورانه اطاعت کنند چه طور انتظار داریم حاکمان حقوق شهروندان شان را که آن ها را رعیت می دانند و می نامند رعایت کنند ؟ آیا جناب استاد حق دارد فکر کند و تصمیم بگیرد و انتخاب کند اما من ندارم ؟ آیا او حق دارد برای من تعیین تکلیف کند و در امر خصوصی من که زندگی شخصی من محسوب می شود دخالت کند ؟  و این یک ماجرای  شخصی نیست. چنین رفتارهایی هر روز هزاران بار از سوی صاحبان فکر و فرهنگ و هنر و حرفه های دیگر سر می زند و از جانب  هر که باشد  زشت و زننده است و از سوی روشن فکران و مدعیان دموکراسی و آزادی و حقوق بشر هزاران بار زشت تر و زننده تر.

        بله دیو استبداد در رگ و خون و جان  ما ایرانیان به شدت لانه کرده است. در درون هر یک از ما جبار مستبد خون ریزی ست که منتظر فرصتی ست تا به جنبش در آید و بیداد کند. درست مانند همان اژدهای معروف داستان مثنوی مولانا که از یخ و برف کوهستان افسرده و بی جان بود  و چون فرصت یافت و  زیر آفتاب داغ بغداد قرار گرفت ، جان گرفت و به جنبش در آمد و اول مارگیر را بلعید و سپس تمام تماشاگران اطراف اش را .

 

نفس ات اژدرهاست او کی مرده است ؟

از غم بی آلتی افسرده است

اژدها را دار در برف فراق

هین مکش او را به خورشید عراق

 

مگر برخورد های تند و افراطی اهل ادبیات و استادان و صاحب نظران و به ویژه مهدی اخوان ثالث  را با احمد شاملو پیرامون سخنرانی اش در مورد فردوسی از یاد برده ایم ؟ مگر برخوردهای یک طرفه و تند و مستبدانه ی خود جناب شاملوی بزرگ را با اهل فرهنگ و هنر  از یاد برده ایم ؟ مگر فراموش می شود برخوردی که او با داریوش آشوری در مورد شعری داشت که او تنها نظر شخصی اش را درباره اش گفته بود و از زوایه ی دید خودش آن شعر را تحلیل کرده بود ؟ مگر تندروی ها و برخوردهای زننده ی جلال آل احمد و علی شریعتی با اهل فکر و فرهنگ و معرفت از یاد می رود ؟ مگر آن همه فحش و متلک و بد و بی راه که جناب ابراهیم گلستان هر روزه نثار اهل ادب و نویسندگان و شاعران و فیلم سازان کرده و هنوز هم سر پیری می کند پیش چشم مان نیست ؟ به یقین فردوسی و حافظ و خیام و نظامی و مولانا هم همین رفتار و شاید از این هم بد تر را داشته اند که آن روزگاران اصلن حرفی از دموکراسی و تکثر نبوده است و مراد پرستی و شیخوخیت و اطاعت بی چون و چرا از استاد به عنوان یک ارزش تبلیغ می شده است و امروز ما اگر چنین چیزهایی در مورد آن ها نمی بینیم یا نمی شنویم به دلیل فاصله ی زمانی زیادی ست که از آنان داریم و از زندگی خصوصی و رفتار شخصی شان خبر نداریم یا چون از آن ها بت ساخته ایم  نمی پسندیم هیچ گردی بر دامن کبریایی شان بنشیند  و هر چه آن خسرو کند شیرین کند. خوب با این حساب از که می نالیم و فریاد چرا می داریم ؟ امروز مرده ریگ فرهنگ خرافی و پوسیده ی تصوف و تشیع غالی و دستگاه مراد و مرید پروری  فقاهت شیعی و صوفی گری  به ما رسیده است و به قوت تمام همچنان زنده است. روحیه ی مرید و مرادی و شیخ  و شاگردی و خرقه بخشی و تسلیم محض بودن شاگرد و اطاعت کورکورانه ی بی چون و چرا  و بی منطق و سجاده به می آلودن به امر پیر مغان هنوز به شدت در میان ما ایرانیان در هر صنف و شغل و هنری که باشیم جاری ست . آیا از یاد برده ایم آن سخن زنده یاد هوشنگ گلشیری را که خودش را نهنگ دریای داستان نویسی ایران می دانست و زمانی گفته بود من یک خرقه دارم و آن را فقط به فلانی می بخشم ؟ با این ویژگی ها و این اخلاق و منش ما آزادی و دموکراسی می خواهیم ؟  این که رفتار و کردار روشن فکران مان ست پس وای به عوام  و توده های مردم !  هر روزه رفتارهای به شدت مستبدانه و خشن را در کوچه و بازارمان می بینیم ، از رفتار راننده ی تاکسی و اتوبوس با مسافران و رانندگان با یک دیگر و با عابران پیاده و رفتار استاد کاران و رییسان با شاگردان و مرئوسان و  زیردستان و کارمندان شان گرفته تا دعواهای گروه های سیاسی و جناح های حکومتی و تلویزیون های ماهواره ای . آن وقت چه طور انتظار داریم حکومت جبار که از خود ما بر آمده و از دل همین مردم و همین فرهنگ برکشیده شده است و اکنون قدرت را در دست دارد و پای میلیاردها پول و منافع در میان ست ، به راحتی  بیاید و  آزادی و دموکراسی را دو دستی پیش کش ما کند ؟ حکومت که از کره ی مریخ نیامده از میان همین مردم سربرکشیده و بالا آمده .  چرا به جای پرداختن به دیو درون مان که دارد همه چیزمان را به نابودی و فنا می کشد حاشیه می رویم و آدرس غلط می دهیم ؟ چرا دائم از دیگران طلب کاریم و تقصیر را به گردن دیگران می اندازیم ؟ خودمان را ملتی با فرهنگ و تمدن و دارای پیشینه ای درخشان و با شکوه می دانیم و فخر بر فلک و ناز بر ستاره می کنیم و با خودشیفتگی ای بیمارگون برتر از همه ی ملت ها می نشانیم  و هنر را نزد ایرانیان می دانیم و بس و آن وقت که نوبت به مشکلات و بحران های بنیاد سوز می رسد به کوچه ی علی چپ می زنیم و همیشه تقصیر را به گردن دیگری می اندازیم ، حالا این دیگری خواه قوم عرب باشد که هنوز پس از 1400 سال نمی بخشیم اش ( آن هم در حالی که خودمان امروز کاسه ی داغ تر از آش هستیم و در عرب پرستی و عرب زدگی افراط می کنیم )  یا قوم مغول یا افغان ها یا انگلیس ها و روس ها یا آمریکای جهان خوار یا حکومت خودکامه یا همسایه و هم محله ای و دوست و ... و دایم دشمن تراشی می کنیم . برای تماشای گوشه ای و جلوه ای از این فرهنگ درخشان و پر بار چرا راه دور برویم و مردگان را از گور بر کشیم و پای داریوش و کورش هخامنشی و مادها و ساسانیان بینوا را به میان بکشیم ؟ بهتر نیست یک روز عاشورا به خیابان برویم و دسته های عزاداری و علم و کتل و زنجیر زنی و قمه زنی و پابرهنگان گل بر سر مالیده ی سالار شهیدان و هیئت های دیوانگان حسین را تماشا کنیم ؟ یا بهتر نیست در یک روز جشن و  شادی برای مثال 15 شعبان سری به خیابان های شهر بزنیم و سیل جمعیت متمدن و با فرهنگ و تاریخ چند هزار ساله را ببینیم که برای یک لیوان شربت یا بستنی یا یک کاسه آش  مجانی سر و دست می شکنند و به هم دیگر رحم نمی کنند و یک دیگر را زیر دست و پا  له می کنند و خیابان ها را بند می آورند و نظم شهر را مختل می کنند و لیوان های خالی بستنی و شربت و زباله را وسط خیابان می ریزند ؟ در این لحظه های با شکوه و دیدنی کورش و داریوش و خشایار و انوشیروان عادل و  فرودسی و حافظ و مولوی بینوا  کجا هستند ؟  چرا یادی از آن ها نمی کنیم ؟ خجالت هم خوب چیزی ست آخر.  چرا به جای ساعت ها بحث در تلویزیون ها و این همه مقاله که در روزنامه ها و سایت های مختلف اینترنتی در مورد استبداد حکومتی منتشر می شود و این همه هزینه و وقت و امکانات که دود می شود و به هوا می رود و  همه به پوسته ی سیاست و مسائل حاشیه ای و ظاهری و زود گذر سیاست می پردازند به استبداد فرهنگی و تاریخی و رفتارهای بدوی و عقب افتاده  و زشت این قوم خود شیفته که تافته ی جدا بافته است پرداخته نمی شود و ماجرا درست ریشه یابی نمی شود ؟ نمی گویم آن مسائل باید فراموش شود و حکومت باید به حال خودش رها شود و هیچ تقصیری ندارد  ، آن به جای خود باید باشد و لحظه ای هم قطع نشود اما در کنارش باید به این هم پرداخته شود و با قوت بیش تر و انگیزه و انرژی بیش تر که اولویت با این ست و بسیار ضروری تر و کارساز تر .

       ما تا مشکل استبداد فرهنگی مان  را حل نکنیم و دیو اسبتداد را از تک تک افراد جامعه مان بیرون نکنیم  و هر کدام مان در درون خودمان و خانواده مان به تامل ننشینیم ، به جایی نمی رسیم و البته در بر همین پاشنه خواهد چرخید . باز هم قصه ی  شکست مشروطه و ماجرای قتل امیر کبیر و شکست جنبش ملی و کودتا و انقلاب 57  و  شکست اصلاحات و دوم خرداد تکرار می شود و تکرار می شود و ما نمی دانیم ایراد کار در کجاست !  بحث دموکراسی و حقوق بشر و آزادی و جامعه ی مدنی هم همیشه به عنوان شعارهایی شیک و زیبا باقی می ماند که از فرط استفاده کم کم فرسوده و کهنه می شود و کارایی خود را از دست می دهد و به فراموشی سپرده می شود . جنجال و شعار سیاسی کافی ست .  در این راه باید از روان شناسان ، جامعه شناسان و فیلسوفان آگاه و حرفه ای که به تاریخ و ادبیات و استوره و فرهنگ ملی ما احاطه ی کامل دارند دعوت کنیم تا موضوع را ریشه یابی و کالبد شکافی کنند و این مهم را به طور مستمر در برنامه ی کار خودشان قرار دهند نه این که در یک برنامه یک ساعته ی تلویزیونی یا در یک صفحه ی روزنامه یا یک سایت اینترنتی چند سئوال کلی و سر بسته مطرح کنیم و از مهمان صاحب نظر بخواهیم پاسخ دهد و بعد هم خداحافظ شما تا فرصت و زمانی دیگر اگر دست دهد . این کار باید شبانه روز ادامه یابد و به یک مسئله ی ملی تبدیل شود . باید یک فراخوان ملی صادر کنیم و از همه ی صاحب نظران و متخصصان این گونه مسائل دعوت کنیم نظر بدهند و ساعت ها برای این کار کنفرانس و سخنرانی و میز گرد و بحث و تحلیل و نظر بگذاریم و وقت و انرژی و پول صرف کنیم .

 

 

 

Sh_adilipoor@yahoo.com

     

     

      

 


December 4th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي